عنبر نسارا
با شنیدن این اسم پرطمطراق، انسان ناخودآگاه، یک داروی خوش رنگ و بو را در ذهن خود مجسّم می کند؛ امّا در واقع، عنبر نسارا، پشگل الاغ مادّه(به گویش محلّی ماچه الاغ) است.
در کتب داروسازی طبّ قدیم، خواصّ دارویی انواع مدفوع و ادرار انسان و حیوانات مختلف شرح داده شده است. جالب آنجاست که این آثار درمانی به طور مکرّر تجربه شده است و در بسیاری موارد گره گشای درمان بیماری هایی بوده اند که در حالت عادّی درمان آنها بسیار سخت است. برای مثال با مراجعه به یادداشت های مرحوم فقید، دکتر عبدالله احمدیه-که خدایش رحمت کناد- موارد متعدّدی را می توان یافت که دردهای شدید مفصلی و روماتیسمی را با ضماد سرگین گاو درمان نموده اند.
البتّه در کتب طبّی قدیم، حتّی آثار استفاده خوراکی! از این داروها هم ذکر شده است امّا از آنجا که استفاده خوراکی آنها در فقه ما حرام شمرده شده است – به استثنای ادرار شتر که با رعایت شرایط و از نظر بعضی فقها، قابل شرب است – ترجیح می دهم از این موارد عبور کنم و به سایر خواص عنبر نسارا بپردازم.
۱- دود دادن عنبر نسارا در محیط های بسته مثل فضای خانه، مانند اسفند اثر میکروب کشی قوی دارد و انجام گاهگاهی این کار به ویژه در فصول سرد، تاثیر قابل توجّهی در کاهش موارد بروز بیماری هایی مثل سرماخوردگی دارد؛ به ویژه اگر یکی از اعضای خانواده سرما خورده باشد می توان با این کار از افزایش بار ویروس در فضای محلّ زندگی کاست.
۲- استنشاق دود عنبر نسارا یکی از راه های مناسب برای درمان سینوزیت های مزمن و حاد و سرماخوردگی است. این کار در درمان سردردهای کهنه نیز موثّر است. برای این کار، عنبرنسارا را در یک اسفند دود کن ریخته روی شعله کم قرار داده دود متصاعد شده را استنشاق کنید.
۳- گرفتن مواضعی از بدن که دچار خارش است روی دود عنبر نسارا، یکی از روش های بسیار موثّر در کاهش انواع خارش هاست. همچنین این کار، برای درمان تاول ها و زخم های ترشّح دار نیز اثر مناسبی دارد. این روش یکی از بهترین روش های درمانی اگزما هم هست. همچنین این کار تاثیر بسیار خوبی در ترمیم سریع انواع زخم ها به ویژه زخم های سوختگی دارد.
۴- ضماد کردن مخلوط عنبر نسارا و سرکه روی پیشانی در درمان خون دماغ مفید است.
۵- به روش های ذیل می توان از عنبر نسارا برای کمک به درمان صرع استفاده کرد:
۵-۱- استنشاق عصاره خشک آن با سرکه.
۵-۲- استفاده از آب عنبر نسارای تازه به عنوان قطره بینی.
۶- پاشیدن پودر عنبر نسارای خشک بر روی انواع زخم های تازه، علاوه بر کمک به بهبودی آنها، خونریزی آنها را نیز متوقّف می کند.
۷- دود دادن عنبرنسارا برای کاهش خونریزی و کوتاه کردن دوره عادت ماهیانه بانوان و درمان عفونت های واژینال مفید است. روش استفاده به این شرح است:
برای این کار ۲ الی ۳ عدد عنبر نسا را همراه با خاکشی و اسپند، روی کمی ذغال انداخته و گلدان سفالی که ته آن سوراخ داشته باشد را روی آن برگردانید، که در این صورت مانند دودکش می شود، لباس زیر خود را درآورده و دامن بلندی بپوشید و به حالت نیم خیز روی آن بایستید. البته این کار بدون خاکشی و اسپند هم موثر است. اگر هم حوصله ندارید می توانید بدون این تشریفات خاص درمان را انجام دهید. برای این کار کمی عنبرنسارا را روی اسفنددودکن روی شعله کم قرار داده بگذارید دودش به واژن بخورد.
این کار را ۲ روز قبل از زمان پریود، ۲ روز در زمان پریود و ۲ روز بعد از پریود انجام دهید.
۸- به همان شیوه فوق الذّکر، دود عنبرنسارا در درمان و و کاهش عوارض بواسیر هم بسیار موثر است.
:: بازدید از این مطلب : 202
هر وقت کسی از یک چیز ساده و بیاهمیت بترسد این مثل را میآورند و میگویند : «فلانی آن مشکینی را میماند که از انبان ترسید».
یک روز یک نفر از اهالی «مشکین» برای ناهارش مقداری ماست توی انبان میریزد و زیر چادر توی صحرا میگذارد. ظهر که برای خوردن ناهار به چادر میآید و میخواهد سر انبان را باز کند صدای جوک جوکی از انبان میشنود نگو که ماست ترش کرده و صدا میکند.
مردک که تا به حال همچین چیزی ندیده بود دوستانش را خبر میکند که : «آهای ! بیایید اینجا مار هست !» هرکدام از دوستهاش هم یک چوبدستی برمیدارند و میافتند به جان انبان و آنقدر میزنند و میزنند که انبان پاره میشود و ماست ترشیده بیرون میریزد و آن وقت تازه متوجه میشوند که این ماست بوده نه مار.
:: بازدید از این مطلب : 126
روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.
شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟
مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفتهی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار میخواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم میگوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانیاش بینظیر است. دخترم را نصیحت میکنم که فریب نخورد و کمیعاقلانهتر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمیدهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.
شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟
دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم!
شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمیدهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کلهاش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.
دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمیکند. ولی قبول میکنم و به او چنین میگویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.
دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمیدهد و هر وقت او را ببیند تنبیهاش میکند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد.
شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم میگفتی که دیگر علاقهای به او نداری و درخواست جدایی میکردی، او هرگز قبول نمیکرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل میخواهد و هرگز اجازه نمیدهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمیخواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقهای نداشته ناراحتی چه معنایی میتواند داشته باشد؟ :: برچسبها:
جدیدترین داستان ها, داستان, داستان جالب ,
:: بازدید از این مطلب : 93
چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی. به شهری رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان یک درهم پول داد که غریب بودند.
فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.»
تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.»
ترک زبان: «اُزُم بخریم.»
رومی زبان: «استافیل باید بخریم.»
ستیز و جنگ و نزاع در میانشان درگرفت تا جایی که به هم مشت می زدند. حکیمی آنجا رسید و به سخنان آنان گوش داد. او که چهار زبان را می دانست فهمید همه یک چیز می خواهند ولی به زبان خود می گویند. پول آنان را گرفت و رفت برای آنان انگور خرید هر چهار نفر مطلوب خود را دیدند و خوشحال شدند و دعوا پایان یافت. این است کار حکیمان الهی و اولیای خدا.
مرغ ِجان ها را درین آخِر زمان
نیستشان از همدگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ِما
کو دهد صلح و نماند جور ِما
مرغ جانها را چنان یکدل کند
کز صفاشان بی غِش و بی غِل کند
:: بازدید از این مطلب : 89
سرش را دزدکی از زیر لحاف آورد بیرون. درواقع به زور و ذلت. یک چشمیاز زیر لحاف نگاه کرد به پنجره. بعلــه!!
برف میآمد؛ آن هم چه جور!! اصلا انگار لحاف آسمان پاره شده بود و تمام پنبه ها داشت میریخت بیرون…
یاد (مشهدی پنبه زن) افتاد همیشه آخرهای تابستان بود که سرو کله اش پیدا میشد. وسط حیاط با آن سرفه های کشدارش و صدای بم و خشدارش بساط پهن میکرد و دل و روده طشکهای مادر را میریخت بیرون! حالا نزن و کی بزن و ناخواآگاه میدیدی که داری با آهنگش همصدا میخونی: زیپ زیپ لینگ لینگ؛زیپ زیپ لینگ لینگ؛ بالاخره نفهمیدم وقتی پنبه ها را میکوبد صدای زیپ زیپ میآید یا صدای لینگ لینگ؛ خلاصه که تبدیل میشود به آهنگ شاد دوران جوانیت….و همیشه از پشت پنبه ها که در هوا در پروازند او را میبینی که مینوازد؛ نگاهش به پنبه ها که در پروازند و لبخندی به لب دارد…و با چشمان نیم بسته به محصول زیبای کارش چشم میدوزد.. وسط کار مادر؛ برایش با سینی چائی میآورد و هله و هوله ای که او خستگی در کند؛ معمولا در چنین روزهائی کار بیخ پیدا میکند و ناهار هم حتما آبگوشت است.
فکر کرد: لابد این هم رسمی شده برای خانواده ها که این روز حتما آبگوشت بپزند.! و این مشهدی بیچاره به تعداد روزهایی که پنبه میزند آبگوشت میخورد؛ یا اگر بخواهی خیلی شاد فکر کنی، هم پنبه میزند و هم آبگوشت..!
مشهدی ناهار را که می خورد و چائی اش را هم نوش جان؛ کار را تمام میکرد؛ اگر حوصله ای برایش مانده بود در حالیکه داشت وسایل پنبه زنی را سوار بر دوچرخه اش میکرد رو به بچه ها که در حیاط بازی میکردند میکرد و میگفت : اولین برف که آمد یاد من هم باشید. از در که داشت بیرون میرفت این شعر را زمزمه میکرد که در راهرو میپیچید و میشنیدی:
بر لحـاف فلک افتاده شـکاف پنبه میبارد از این کهنه لحاف
باز با بدبختی چشمانش را باز کرد ودر دل دعا دعا کرد : کاش برف بند آمده باشد.. نه خیر؛!
قر قر کرد : نه خیر؛ این برف ول کن نیست.!
مادر از گوشه اطاق پای سفره صبحانه استغفراللهی گفت و با ملایمت گفت: مادر چشم باز نکرده؛ ناشکری کردی به برکت خدا؟؟ سلام مادر! صبح ات به خیر…. پاشو شازده؛ پاشو آقا. پاشو بسم الاه بگو اگه بیداری بیخود نتپ زیر لحاف… پاشو آقات کله پاچه گرفته؛ بناگوششو گذاشته برای تو نازنین ببه….پاشو بخور قبراق شی.
((هزار تا بناگوش و یک آب انبار؛ آب کله پاچه هم نمیتونه منو تو این برف از زیر این لحاف بکشه بیرون؛ قربونت برم مادر من؛ امروز روز جمعه هست؛ اگه از آسمان خود کله پاچه هم به جای برف بباره، من یکی حالا حالاها از زیر این لحاف بیرون بیا نیستم که نیستم!؛ تورو جون عزیزت اصرار نکن. راستی آقاجون کجاست؟))
مادر در حالی که داشت زیر شیر سماور استکان کمر باریکی را با آب داغ سماور پر میکرد تا موقع چایی ریختن چایی اش سرد نشود و به قول خودش از دهن نیافتد؛ جواب داد : داره جلوی راه پله ها را پارو میزنه مبادا من میرم حیاط بخورم زمین… هی میگم مرد؛ نکن؛ کمرت میگیره ! مگه به گوشش میره…گفتم پسرم بلند میشه یه دوتا پارو میزنه تمیز میکنه.. حالا که تو حیاط کار ندارم. چه میدونم مادر؛ خودشو سرگرم میکنه اینجوری و یک محبتی هم میخواد به من کرده باشه.
پاشو مادر؛ پاشو دیگه ببین بابات کاسه کله پاچه را گذاشته سر سماور داغ بمونه؛ بیچاره خودش هم نخورده تا با تو بخوره؛ گفت هر روز که سر صبحانه این بچه را نمیبینم امروز لااقل با هم صبحانه بخوریم.
احساس کرد که باز داغ شده؛ و جملات آخری مادرش را نصفه و نیمه شنید؛ باز با گرمیلحاف و طشک توی چورت رفته بود.
با خودش فکر کرد چقدر خوبه؛ چقدر مزه می ده این طشک گرم و نرم؛ دستش درد نکنه مشتی! چه طشکی زده واقعا نرم و تپل؛ مثل یک مادر مهربون آدم را تو بقلش می گیره و ول نمیکنه و امان از این لحاف مگه میگذاره از دست طشک فرار کنم…یک قلت دیگه زد و باز خوابش برد…. توی خواب فکر میکــرد حتما الان بعد از اذانه و مادر و پدر نماز خوندند و زوده که بیدار شــم. یک قلتی بزنم پا میشم…..زیپ زیپ لینگ لینگ زیپ زیپ لینگ لینگ……سعی کرد صدای پنبه زنی مشهدی را پیش خودش مرور کنه؛ به خودش گفت : اگر برف نمیآمد که اینقدر این طشک و لحاف نمیچسبید…….دیگه نفهمید به چی داره فکر میکنه به صدای ساز پنبه زن؛ به گرمیلحاف و طشک؛ به بوی کله پاچه…….. به همان غلظت و گرمیآب کله پاچه دوباره سور خورد توی خواب ناز…
پدر جان؛ یک جمعه ات هم به ما نمیرسه؟ یک کله پاچه گرفتم تیلیتش دل دشمن را نرم میکنه؛ در آر سرتو از زیر لحاف پدر صلواتی؛ کله سحر رفتم نان سنگک گرفتم با کله پاچه؛ پاشو مرد مومن بشین مردونه یک صبحانه بخوریم باهم…
مادر با مهربانی قر و لندی کرد دلبرانه: وای یکجور باهاش حرف میزنه انگار بچه ۸ ساله است….بگو پاشه مرد گنده! یک صبحانه روز جمعه خوردن با ما که اینقدر فیس و افاده نداره…
از زیر لحاف نمی دید اما حدس میزد که الان حاج آقا قند در دلش آب شده و با لبخندی به گشادی تمام صورتش داره به مادر نگاه می کنه مادر که دیگر جوان نبود و پدر او را حاج خانم صدا میزد در جمع؛ و در خلوت با نام کوچکش…
خدا لعنت کند این خواب را!…..گرم و نرم مثل چایی شیرین صبحانه؛ باز درون چشمش ریخت؛ فکر کرد راست می گن: برف که میآد انگار آدم را به طشک میدوزند….
صدای رادیو تمام اطاق را گرفت؛ ناز کشیدن هم حدی داشت دیگر؛ معلوم بود کاسه صبر حاج خانم و حاج آقا سر آمده و با روشن کردن رادیو این را اعلام میکردند.اهل توپ و تشر رفتن نبودند؛ نه حالا که او بزرگ شده بود که در کودکی هم. با علم و اشاره هر توبیخی را به او میفهماندند و یک لنگه ابروی مادر و یک اخم پدر حساب کار را راست و حسینی به دستش میداد…
صدای النگوهای مادر را هم این لا و لوها میشنید یعنی که داشت نان خــرد میکرد برا ی تلیت کردن در آب کله پاچه . فکرش را که میکرد میدید عجب کیفی دارد که صبح اینقدر نازت را بکشند وکله پاچه ای باشد و نان سنگکی و……خلاصه عشق یعنی همین!
باز دوباره با زور و ذلت از لای سوراخ کوچکی که برای خفه نشدن از زیر لحاف درست کرده بود نگاهی به آسمان انداخت؛از لحاف پاره آسمان یک ریــز برف مثل پنبه میبارید؛ عینهو وقتی که مشهدی پنبه ها را میزد نرم و سبک؛! از دودکشهای بخاری خانه کناری که دیده میشد؛ دودی سفید و ملایم به هوا میرفت؛ و گرمای دلنشینی را به دلت راه میداد؛ هی دلت میخواست چنگ بزنی به لحاف و بچسبی این طشک مهربان را…
نه خیر این برف ول کن نبود.. خدا را شکر که جمعه بود. به خودش گفت یعنی امروز که برف میآید؛ زینب و برو بچه ها ناهار میآیند اینجا یا نه؟؟
((حاج خانم زینب اینها امروز میآن؟))
زینب خواهر کوچکش بود که چهار سال قبل در سن خیلی کم ازدواج کرده بود؛ هفده سالش تمام نشده بود؛ اما خواستگارها دست از سرشان بر نمیداشتند؛ خوش برو رو بود و خوش قد و بالا؛ زبر و زرنگ و دست به کار خانه داری و مهمتر از همه با لبخندی ملیح همیشه در کنج لب. بالاخره پسر عموجان که نور چشم پدر زینب هم بود و در ضمن زینب هم گوشه چشمی به او داشت؛ داماد اول و آخر خانواده شد. الان دو تا بچه داشتند؛ دخترکی سه ساله و نازنین و دلنشین. پسری تپل و مپل و شش هفت ماهه که اگر همه به او میگفتند رستم بی دلیل نبود؛ هرچند که به احترام پدر بزرگ خانواده اسمش را گذاشته بودند ماشااله. خوب این اسم چند منظوره استفاده میشد؛ بخصوص با جثه ای که داشت بسیار به جـــا هم بود.
پیش خود تجسم کرد که اگر امروز بیارندش حسابی میچلونمش! ولی قبلش برم حیاط را پارو کنم!
حاج خانم و حاج آقا؛ آرام آرام حرف میزدند و گهگاهی میخندیدند و سئوال بی جواب با بخار سماور به آسمان رفت….
یواشی نگاهی از لای لحاف به آسمان انداخت؛ پنبه های زده ی مشهدی از آسمان به زمین میریختند؛ زیپ زیپ لینگ لینگ زیپ زیپ لینگ رینگ……
باز این لحاف و این برف و این خواب؛ این خواب نازنین و گرم….
چه صفائــی داشت این بــازی خواب و بیداری؛ یا بیــدار خوابی؛ که نــه خوابی و نه بیداری ونه هوشیاری و نه بیــهوش؛ یک رفت و برگشتی بین خواب و بیداری!
بــا خودش فکر کرد: لابد هنوز برف میآد…مروت نبود این پیرمرد بره پله هارو پارو کنه و من اینجا یکوری بخوابم….کاش یک کمی صبور بود؛ خودم چاکرشم هستم؛ برای اینکه خوشحالش کنم تمام حیاط را یک پارچه پارو میکنم… خودش از فکر خودش خنده اش گرفت؛ حیاط کم حیاطی نبود. وسط باغچه و حوض؛ از پله های اینطرف حیاط که پای راهرو جلوی اطاقها بود تا پله های آنور حیاط؛ که به راهرو کوچیکه میخورد و در کوچه کلی حیــاط بود. چقدر توی این حیاط دویده بود و با بچه های فامیل بالا بلندی بازی کرده بود..چقدر توی این حوض وسط هندوانه و خربزه هائی که حاج اقا برای خنک شدن توی حوض انداخته بود شنا کرده بود و ورجه ورجه زده بود..فقط باید مواظب میبود ماهیهای قرمز مادرش صدمه نبینند. به نوعی با آنها هم دوست بود؛ وقتهائی که حوصله داشت پایش را میگذاشت روی پاشیر حوض و بی حرکت مینشست.بعد از مدتی ماهیها آرام آرام میآمدند و دور پاهایش جمع میشدند و آرام آرام با لبهای نرمشان به پایش لب میزدند. مــزه مــزه میکردنــد؛ یکباردر کودکی به مادر گفته بود؛ ماهیها به پایم نوک میزنند؛ مادر غش کرده بود از خنده. هنوز جوان بود و با لباسهای گل گلیش هنــوز سرزنده و دلربــا.
مادر گفته بود: نوک نمیزنند مادر مگه مرغـنـد؟
پس چی کار میکنند اینها؟
مادر فکری کرده بود و گفته بود : تو بانمکی مادر تورا مزه مزه میکنند.!!
با خودش فکر کرد چه خوب شد حرف مادر را هفته پیش زمین نینانداخته بود و جلو جلو روی حوض را یک کیسه کلفت کشیده بود. به قول مادر میگفت: ((حوض که خودش یخ میزند؛ اگر کیسه نکشیم و چوب نچینیم روش؛ تمام پاشیر تا آخر زمستان ترک ترک میشه. تابستان بیچاره ایم تمام آب حوض میره)). تازه برای شادکردن مادر؛ شیر لب حوض را هم با گونی حساب تا خرخره بست و بنــد کرده بود.
چشم باز کرد و با صدای بلند گفت : سلام به حاج اقا و حاج خانم تپل و مپل خودم! و برای اینکه ببیند صمبه ناز کردنش چقدر پر زور است؛ کش و قوسی هم زیر لحاف رفت. دیگر دلش غـش میرفت که با آنها ناشتائـی بخورد.آرام سوراخی از لای لحاف باز کرد که ببیند هنوز برف در کار است یا نه؟؟
…. از اطاق کناری صدائی گفت : سلام؛ صبح به خیر؛ بیدار شدی؟؟ چه عالی ؟!
(( امروز جمعه است؛ داره برف هم میآد؛ کاش تا بچه ها بیدار نشدن؛ بری از سر میدان یک کله پاچه با نان سنگک داغ بگیری؛ دور همی با بچه ها بخوریم! میچسبه…… پاشو! تنبلی نکن. برات چایی میریزم. راستی؛ یادت نره نان سنگک بیشتر بگیر؛ هر چند سنگینه! اما ظهر هم آبگوشت بار گذاشتم.
هر چه زور زد باز خوابش ببرد؛ نشد که نشد!.
با خودش گفت: ای کاش برف ببــــارد؛ برکت خـــدا. :: برچسبها:
ای کاش برف ببارد, داستان, داستان جدید, ,
:: بازدید از این مطلب : 91
اس ام اس جدید سری 125
SMS Jadid
•
•
•
یاد کردن کسی عشق می خواهد و دل
با عشق به یادت هستم از ته دل
•
•
•
اس ام اس جدید سری 125
SMS Jadid
•
•
•
بسلامتی اون که فکر می کنیم فراموشش کردیم
اما یه شب که خوابشو می بینیم کل روزو پکریم
•
•
•
اس ام اس جدید سری 125
SMS Jadid
•
•
•
خیلی سخته عشقتو با کس دیگه ببینی
بعد بهش اس بدی کجایی؟
بگه تو قلبتم
•
•
•
اس ام اس جدید سری 125
SMS Jadid
ادامه مطلب
بهمن 02, 1392 | دسته : اس ام اس جدید
اس ام اس جدید سری 124
اس ام اس جدید
اس ام اس جدید سری 124
SMS Jadid
•
•
•
آنقدرخـسته ام که حاضرم
سـرم را روی تکه سنگی بگذارم و بخوابم
اما به دیوار وجود بعضی ها
که بارها بر سرم آوار شدند تکیه ندهم
•
•
•
اس ام اس جدید سری 124
SMS Jadid
•
•
•
طلب دارم از زندگی
تمام آرامشم را
مرگ که دیگر حقم بود …
•
•
•
اس ام اس جدید سری 124
SMS Jadid
•
•
•
این روزا دیگه هیچ چیزی رو شرح نمی دم
فقط می کِشَم!
•
•
•
اس ام اس جدید سری 124
SMS Jadid
ادامه مطلب
دی 30, 1392 | دسته : اس ام اس جدید
اس ام اس جدید سری 123
اس ام اس جدید
اس ام اس جدید سری 123
SMS Jadid
•
•
•
به امید چتر فردایت
خیس بارانم هنوز …
•
•
•
اس ام اس جدید سری 123
SMS Jadid
•
•
•
نقاش خوبی نبودم
اما این روزها به لطف تو انتظار را دیدنی می کشم
•
•
•
اس ام اس جدید سری 123
SMS Jadid
•
•
•
نوشته هابهانه اند
فقط می نویسم
که یاد آوری کنم”بیادت هستم”
باورش با تو …
•
•
•
اس ام اس جدید سری 123
SMS Jadid
ادامه مطلب
دی 28, 1392 | دسته : اس ام اس جدید
اس ام اس جدید سری 122
اس ام اس جدید
اس ام اس جدید سری 122
SMS Jadid
•
•
•
آنقدر ﺑﺎﻭﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﺑﺎﺭﺍﻧﻢ
ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺧﯿﺲ ﻣﯿﺸﻮﻡ
•
•
•
اس ام اس جدید سری 122
SMS Jadid
•
•
•
خسته ام از تو نوشتن
کمی از خود می نویسم
این منم که دوستت دارم
•
•
•
اس ام اس جدید سری 122
SMS Jadid
•
•
•
باران که بند بیاید
تازه خاطره شروع به چکه کردن میکند
•
•
•
اس ام اس جدید سری 122
SMS Jadid
ادامه مطلب
دی 26, 1392 | دسته : اس ام اس جدید
اس ام اس جدید سری 121
اس ام اس جدید
اس ام اس جدید سری 121
SMS Jadid
•
•
•
دفتر شعرم را سفید می گذارم
از تو دور بودن نوشتن ندارد درد دارد …
•
•
•
اس ام اس جدید سری 121
SMS Jadid
•
•
•
حکایت ما بارانی بی امان است
این گونه دوستت دارم
بند نمی آید
•
•
•
اس ام اس جدید سری 121
SMS Jadid
•
•
•
عشق چیز عجیبی نیست
همین است که تو دلت بگیرد و من نفسم …
•
•
:: برچسبها:
اس ,
ام ,
اس ,
:: بازدید از این مطلب : 131